پیچیده است... قبول...!
اما من فقط خوبی های تو را می نویسم...
پیچیده است... قبول...!
اما من فقط خوبی های تو را می نویسم...
میدانم هیچ گاه محقق نمی شود
فقط بگذار در این خیال شیرین سیر کنم
و مانند همیشه
هر روز
هر لحظه
دل پیروز می شود
مرا ببخش به بزرگیت
خوابی عمیق که بیدار نشوم
دوست دارم در کنار تو همیشه به خواب روم
با خدا صحبت کردم
می خواهم دوباره شروع کنم
جنگیدن میان عقل و دل...
می دانم سخت است
اما...
باید بر دل پیروز شوم
مـــــــــروت...
مرا ببخش
زمان زیادی است که از بی مروتی خود رنج می کشم
کاش قوی بودم
کاش دلم هم عاقلانه فکر می کرد
کاش...
برای شاد بودنت
برای آرامش داشتنت
.
.
.
برای اجابت آرزویت هم دعا میکنم
هم تو میدانی و هم من ...
که من دیوانه ای بیش نیستم
تو را دوست دارم
همین...
" گاهی باید از خود بگذری برای آرامش دیگران"
مرد که گریه نمی کند
نمی دانستند که همین مرد "گُر" میگیرد
از گریه نکردن
با گمان رد گام های تو گم نمی شوم
راستی
در میان این همه اگر
تو چقدر بایدی
مدتهاست آرزویی دارم
.
.
.
تو را ببینم
به آغوشت پناه برم
به آرامش برسم
و همان لحظه
بمیرم
و هق هقم را نشنیده
بعد از تو سکوت مطلق اختیار کرده ام
همه چیز را
اگر به زیر اشک هایت روم
مرا هم می شویی؟
دلتنگی هایم را می گویم
گوش دادن به نوایی که دلم را چنگ میزند
به یاد آوردن لبخند زیبای تو
و در یک آن برگشت به زمان حال
ماشین
دود
بوق
آدم های رنگارنگ
این دنیا چقدر تلخ است
شاید او هم میخواهد آتش دلم را خاموش کند
اما نمیداند برای من مانند نفت است
با خود زمزمه می کنم
" من و او ما نشدیم "
و من شعله ورتر می شوم
با دیدن لبخند بر لب دیگران
خود را شادتر نشان دهی
تا دلی را آزار ندهی
و من با خود زمزمه کردم ... روز است تو را ندیدم
برای او 7 روز هست
و برای من یک عدد 3 رقمی
که هر روز هم بیشتر می شود
اما اکنون تنها هستم
صدای باران و سکوت مطلق یک خانه که کسی در آن نیست
و بخاری که تمام سعی خود را می کند که خانه ای خلوت را گرم کند
تو هم در خواب فهمیدی چه قدر درمانده شده ام و تو را طلب می کنم
بگذریم....
نباید عهد بشکنم
با خود عهد کردم سوالات را در خود خاک کنم
وقتی جوابی برایشان نیست
بی نهایت
کابوس های تکراری...
نبود تو...
خستگی...
و نماز های...
از فکر کردن به تو
به چه روزی افتادم
ساعت 4:15 بعد از ظهر
متوجه شدم امروز 5 شنبه است
و من بیهوده به خیابان آمده ام
برای قراری که با کسی داشتم
" زمان برایم معنی ندارد "
اما اینک
هر شبم من ناآرام هستم
زیرا تو نیستی تا مرا آرام کنی
برای دوری از تکرار مکررها
درد فراغ کم نمیشود
با گذشت زمان بیشتر می سوزاند
11 محرم دوباره می آیم
می خواهم به یاد اولین شب آرامشم شب زنده داری کنم
تا صبح با تو سخن خواهم گفت
سالگرد...
اولین دیدار
ایستگاه آزادی...
یادت هست؟
صبر خوب است و مخواه از عاشقی این خوب را
پیش ازین هرگز نفهمیدم غم ایوب را
خوانده ام در چهره ی مردم همین امروز هم
حرف های مفت بعد از تو به من منسوب را
با وجود طعنه هاشان ظاهرم شاد است آه
بید از داخل به نرمی می تراشد چوب را
دستمالت را نکش بر پلک هایم بیهوده است
سرمه ام لو می دهد چشمی که شد مرطوب را!
تا بدانم چندمین روز است ترکم کرده ای
می شمارم شیشه های خالی مشروب را
هر دو بعد از تخته نرد زندگی خندیده ایم
می توان از خنده هامان حدس زد مغلوب را
حرف هایت را غزل کن با سکوت از من نگیر
لااقل این عشق بازی کردن مکتوب را
با کسی سوالاتم را مطرح کردم
صحبت کردم
اما به جواب نرسیدم
می خواهم سوالاتم را
در درون خود بکشم
این دنیا و آدمهایش را نمی خواهم
هیچ کس راضی نیست
هیچ کس از زندگی خود لذت نمی برد
چرا باید زنده بود؟
که جز مقربین هستم
می دانی چگونه ؟
"هر که در این بزم مقرب تر است ... جام بلا بیشترش می دهند"
مضحک است نه؟
غریبی خود را به پای قرب می گذارم