دل که بگیرد گرفته است
باز نمی شود
با هیچ چیز
مگر...
آدم ها احساسات متفاوتی دارند
من با صحبت با خدا احساس خوبی دارم
همه برای خودشان حرف میزنند و من نیز برای تو
خستگی که زیاد شود توهماتم مرا آزار میدهد
به قبرستان که بروم برای خودم گریه میکنم نه برای کسی که فوت کرده
مدام با خود فکر میکردم من هیچ گاه نبودنت را نمی فهمم
بوی عطرت مدام همراهم بود
هر جا که به مشامم میرسید
فقط در دل مدام صدایت میکردم
سخت بود
سخت گذشت
تاریخ را به عقب بر میگردانم برای آرامش خودم
ذهنم که بخواهد جلو رود سرش داد میزنم
هر روز با خود سر جنگ دارم
یک روز هم با هم در صلح نیستیم
گاهی تصور میکنم فرقی نمی کند چه شود فقط همین که برایم میگوید مرا راضی میکند
همین که کسی ندانسته حالم را میداند برام خوب است
حافظ حال نگفته ام را خوب میداند
هنگامی روبرویم می ایستد تو را میبینم
سخت است ذهنم را متمرکز کنم
باید سرم را به زیر اندازم
که مبادا گناه ...
بعد از مدت ها شروع شد
شب ها بی اختیار ذکر نام تو را میگیرم
تنهایی سخت نیست، مگر زمانی که تو مهمانم شوی
میخواهم بیان را دور بزنم...
تاریخ را به عقب میکشم